در حالی که سعی می کرد با لبخند کودکانه اش چیزی را از من پنهان کند صدا زد: «مامانی؟»
بدون آنکه سرم را برگردانم گفتم:«جانم پسرم؟!»،
مثل بازیگران تئاتر که می خواهند ژست بگیرند،خودش را به جلو خم کرده
و بهم تعظیم کرده و یک دستش را بالا برد و با هیجان گفت:«این راز تقدیم شما!»
با حرفش متعجب برگشتم و به دستش نگاه کردم!
از حالت ایستادنش خنده ام گرفته بود.گفتم:«جان؟؟؟؟چی گفتی؟»
خندید و جواب نداد.سعی کردم خنده ام نگیرد دوباره گفتم:
«یه بار دیگه بگو!چی گفتی؟!چی تقدیم من؟؟؟»
انگار حس کرد یک چیزی را اشتباه گفته با تردید تکرار کرد«راز...!»
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم با صدای بلند خندیدم.شاخه گل رُزی را به سمتم گرفته بود!
به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و توی هوا چرخاندمش و
همانطور که چند بار پشت سر هم میبوسیدمش گفتم:
«ای جانم!الهی من فدات شم،پسر گلم به این میگند رُز نه راز!
قربونت برم که به مامانی گل میدی..» چشمانش از ذوق و شادی برق خنده داشت.
برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 212