به قلمِ مریم دوشنبه ششم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 8:39
دیشب قلبم خیلی درد می کرد البته از صبح، و چند روزه. ضربانم رو گرفتم، چند تا نمی زد و دوباره می زد. نفسم به شماره افتاده بود. هیشکی نبود. رو تختم دراز کشیدم و سعی کردم آروم نفس بکشم. با روح مامان حرف زدم.
هوا خیلی خنک بود و پنجره باز. از کوچیک ترین صدای بیرون چنان شوکی به قلبم وارد می شد که می خواست از حرکت بایسته. اونقدر بی جون شدم که حتی ارپاد و بلوتوث گوشیم رو خاموش نکردم گذاشتم کنار تختم و چشم رو هم گذاشتم. تازه الان بیدار شدم و از خدا ممنونم که هنوز هستم.
برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 49