به قلمِ مریم چهارشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 9:59
پریشب بهش گفتم اصلا حالم خوب نیست. گفت چرا آخه. گفتم حالم هیچ خوش نیست خسته شدم. دلم می خواد بمیرم. خیلی ناراحت شد یادم نیست چی گفت. گفتم هیچ انگیزه ای ندارم درد خسته م کرده خسته شدم از درد کشیدن از خواب نداشتن به خاطر درد. گفت داروهات رو خوردی؟ گفتم نه! نه دیشب خوردم نه صبح! انگیزه ای برای ادامه ی درمان ندارم.
هیچی خوب پیش نمی رفت و کم آورده بودم. انگار همه چیز گره خورده بود و گشوده نمی شد. ناراحت شد چیزی نگفت رفت. اگه از حجم آنچه تحمل می کردم آگاه می شد، به من حق می داد.
امروز بهترم. دیشب هم غذام رو کامل خوردم هم داروهام رو. امروزم زودتر بیدار شدم و داروهام رو خوردم. دردهام کمتر شده. اونم با خوب بودنِ من بهتره. اما خدا.. اگه همه چی بخواد بهِم هجوم بیاره، نمی تونم سرکشی می کنم.
برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 99