به قلمِ آسمان پنجشنبه بیست و هشتم دی ۱۴۰۲. ساعت 14:56
گفتم: «به ملاقاتِ مردی میروم که در انتظارم نیست
پس نخواهد فهمید چقدر دیر کردهام!»
بعد
خط چشمهایم را با حوصله جفت کردم و گفتم:
«هیچوقت
برای دیر رسیدن دیر نیست»
- دیر بود اما -
رودِ عزیزم را
کوزهکوزه به خانه برده بودند
و سهمم
مثل آبی خوش از گلویشان پایین رفته بود
دیر بود
و تنها میتوانستم
چشمهایم را چون دو ماهیِ سوگوارِ سرگردان
در حوضِ خانهٔ مردم رها کنم،
به خانهام برگردم،
و سالها تعجب کنم از اینکه بدون چشم
چگونه گریهام بند نمیآید!
برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 52