به قلمِ مریم دوشنبه یکم آبان ۱۴۰۲. ساعت 4:39
تا پلکام سنگین میشه خوابم می بره، پریشان و هراسان بیدار میشم. دمای اتاق رو آوردم پایین و توی خنکای تاریک اتاق به پرده خیره شدم و دیالوگ باکسِ ۰۴۳ رو دارم گوش میدم؛ قصه ی آدما و آهنگ هایی که اونا رو یاد همدیگه میندازه.
روز که بشه خیلی کار دارم اما با این بیداری مطمئنم خواب می مونم و نزدیکای نُه، ده بیدار میشم و وقت کم میارم برای به پایان رسوندن کارهام اما گریزی نیست ازش. باید کمی به خودم فرصت بدم و با خودم قدری مهربون باشم.
ظهر اونقدر درد داشتم، بی این که بخوام دو بار به ثانیه نکشیده خوابم برد؛ تا این حد توانم رفته بود اما با اومدن و رفتن خانواده م، هشیار می شدم.
دوباره این صدای رعد و بارونِ انتهای دیالوگ باکس. دلم هوای خیلی ابری و بارون ممتد چند روزه می خواد. امیدوارم فردا بتونم برم قدم بزنم. باید برم قدم بزنم بهش نیاز دارم.
برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 33