دوشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۱. ساعت 15:10
حالم خوب است
هنوز خواب می بينم
ابری می آيد
و مرا تا سرآغازِ روييدن... بدرقه می کند.
تابستان که بيايد
نمی دانم چند ساله می شوم
اما صدای غريبی
مرتب میگويَدَم:
- پس تو کی خواهی مُرد!؟
ریرا...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقابها هرگز نمی ميرند!
مهم نيست
تو که آن بيدِ بالِ حوض را
به خاطر داری...!
همين امروز غروب
برايش دو شعر تازه از «نیما» خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گيسوانم را مثلِ افسانه بباف!