به قلمِ آسمان جمعه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۲. ساعت 12:52 عشقم را در سرم دفن کردمو مردم پرسيدندچرا سرم گل داده است؟چرا چشمهايم مثلِ ستارهها میدرخشند؟و چرا لبهايم از صبح روشن ترند؟میخواستم اين عشق را تکهتکه کنمولی نرم و سيال بود، دورِ دستم پيچيدو دستهايم در عشق به دام افتادندحالا مردم میپرسند که من زندانی کيستم؟! بخوانید, ...ادامه مطلب
دوشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۱. ساعت 15:10 حالم خوب استهنوز خواب می بينمابری می آيدو مرا تا سرآغازِ روييدن... بدرقه می کند.تابستان که بيايدنمی دانم چند ساله می شوماما صدای غريبیمرتب میگويَدَم:- پس تو کی خواهی مُرد!؟ریرا...!به کوری چشمِ کلاغعقابها هرگز نمی ميرند!مهم نيستتو که آن بيدِ بالِ حوض رابه خاطر داری...!همين امروز غروببرايش دو شعر تازه از «نیما» خواندماو هم خَم شد بر آب و گفت:گيسوانم را مثلِ افسانه بباف!, ...ادامه مطلب