به قلمِ مریم سه شنبه دوم آبان ۱۴۰۲. ساعت 17:12 گمان میکنم،هر آدمیباید پشت پنجره ی اتاقشیک گلدان گل شمعدانیداشته باشد،که هر بار گلهایش خشک میشود و دوبارهگل میدهد،یادش بیفتد که روزهای درد همبه پایان میرسندباید یک شعر داشته باشدکه تمام روزها به آواز بخواندشیک شعر شیرینبرای روزهای کلافگی اشباید شبها از روی تختشبتواند ماه را ببیندبتواند ستارهها را بشمارد،تا وقتی سپیده دمیدنگاهش با نگاه خورشید گره بخوردپلکهایش را باز کندو یادش بیاید چراغ جهانبه خاطر او روشن شده است. بخوانید, ...ادامه مطلب
به قلمِ مریم جمعه چهارم فروردین ۱۴۰۲. ساعت 22:1 به باز آمدنت چنان دلخوشمکه طفلی به صبح عید ،پرستویی به ظهر بهارو من به دیدن توچنان در آینه ات مشغولمکه جهان از کنارم می گذردبی آن که سر برگردانمدر فصلهای خونین هم می توان عاشق بودبه قمریان عاشق حسد می ورزمکه دانه بر می چینندو به ستاره و باران که بر نیمرخ مهتابی ات بوسه می زنند.و به گلی که با اشاره ی تو می شکفددر فصل های خونین هم می توان عاشق بودمگر از راه در رسیمگر از شکوفه سر بر زنیمگر از آفتاب درآییوگرنه روزتابوتی است بر شانه های ابرکه ما را به افق های ناپیدا می سپاردو عشق آهوی محتضری استکه سر بر شانه های باران می گذارد!بیابا اندامی از آتش بیا.و جلوه ای از آذرخشهیهاتمن کجا باز بینمت ای ستاره ی روشنکه بی تو تا شبگیر پیر می شومچندان که بازآییستاره ها همه عاشق می شوندو جوانی در باران از راه می رسد. بخوانید, ...ادامه مطلب