به قلمِ مریم دوشنبه دهم مهر ۱۴۰۲. ساعت 11:14
دیشب خیلی دلم شکست ازین همه غربتِ مادرم. آخر شب بغضم شکست و در سکوت گریه کردم. قلبم درد می کرد ازین همه اندوه. قلبم داشت آتیش می گرفت. تا چهار صبح بیدار بودم. خوابم که برد یه لحظه از شوک شدید و بند اومدن نفسم توی خواب پریدم. برای قلبم ترسیدم. اما دوباره به خواب پناه بردم.
چشم که باز کردم، فکر کردم تازه هفت صبحه، هوا نیمه تاریک و ابریه. اما چشمم به ساعت افتاد شوکه شدم ده و نیم بود و تا الان خواب بودم. طبیعیه، چهار شبه تا صبح خوابم نمی بره و استراحت درست ندارم.
دلم نمی خواد روزم رو شروع کنم هنوز دلشکسته م. خسته م ازین مسئولیت های سنگینِ رو دوشم. سخت دلگیرم. سرم رو به تاج تختم تکیه میدم و به هوای ابری بیرون پنجره م خیره میشم و به این فکر می کنم چطور این همه روزِ سخت رو از سر بگذرونم و مدیریتش کنم؟ خدا تنهام نذار، به کمکت نیاز دارم.
برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 44