به قلمِ مریم جمعه سوم شهریور ۱۴۰۲. ساعت 21:10
صبح که چشم باز کردم هیشکی خونه نبود، سکوت. غروب هم دوباره چشم باز کردم دیدم خونه تاریک تاریکه و هیشکی نیست. اگه مامان بود می گفت: « خونه شده ظُلَمات، پاشو چراغ رو بزن » دوباره چشام رو بستم و سرم رو بیشتر در بالش فرو بردم. ناهار نخورده بودم. دلم نمی خواست پا شم. دلگیر بودم.
یه دفعه یکی صدا کرد: « هیشکی خونه نیست؟! » به پهلو شدم چشم باز کردم دیدم چراغ هال روشن شده و صدای دسته کلید میاد. بابام بود؛ کلید خونه م رو داره. زنگ زده دیده جواب ندادم، کلید انداخته اومده تو خونه.
از تخت پایین اومدم رفتم توی هال. گفت: « فکر کردم نیستین خونه، داشتم می رفتم. » وسایلم رو آورده بود. کتری رو گذاشتم رو شعله واسه چای. گفت چای نمی خواد براش آب خنک ببرم. همراه پارچ و کمی کیک برگشتم هال.
برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 50