رو بخار شیشه اسمت

ساخت وبلاگ

به قلمِ مریم جمعه هفتم بهمن ۱۴۰۱. ساعت 0:11

قرار بود دیشب برگردیم خونه اما دلم نیومد بابام رو تنها بذارم. گفتم خب صبح زود برمی گردم اما جور نشد. همسرم امروز کارهاش زیاد بود و خیلی زود رفته بود. اما قبلِ رفتن، صبحونه رو برامون آماده کرده بود با نون بربریِ تازه :)

صبحونه رو که خوردم، ناهار براشون خورش قورمه گذاشتم. وسایلم رو جمع کردم. ظرف ها رو شستم آشپزخونه رو مرتب کردم. آرد رو توی تابه ریختم کنار گذاشتم برای حلوا.

صدای آهنگ قدیمی اومد. برگشتم پذیرایی دیدم بابام بیدار شده. هر چی اصرار کردم برای صبحونه گفت نمی خورم. براش یه لقمه نون پنیر گرفتم گفتم الان می خوای قرص های قلبت رو بخوری، نمیشه که معده ی خالی. این یه لقمه رو بخور. لقمه رو گرفت در حال خوردن گفت آدم که دو بار صبونه نمی خوره! خنده م گرفت پس بهِم‌ رو دست زده بود و صبونه خورده بود :)

بساط صبونه رو جمع کردم. پنج شنبه ی اول ماه بود؛ به یاد مامانم براش با عشق عمیقی از سر دلتنگی حلوا درست کردم به همسایه ها دادیم. پسرم زودتر از من برگشت خونه مون. گفتم برو منم زود میام. اما کارها بیشتر از اون که فکر می کردم طول کشید. دیدم حال که نزدیک یازده و نیم شده برنج هم خودم گذاشتم.

یه پیاله از خورش برا خودمون برداشتم توی ظرف ریختم که برای ناهارمون ببرم. یه تاکسی گرفتم برگشتم خونه. واسه ناهار برنج ساده گذاشتم که همراه قورمه بخوریم و خسته رو تختم دراز کشیدم.

بعد ناهار سریع حاضر شدیم با پسرم و همسرم رفتیم سر مزارِ مامانم تا توی ترافیک گیر نکنیم. چند شاخه داوودی سپید و گلاب و دو تا شمع کوچیک گرفتم. چقدر شلوغ بود. جای پارک سخت پیدا کردیم.

با لبخند سر مزار مامان زانو زدم بهش سلام دادم. خاکش رو با گلاب معطر کردم. پسرم شمع ها رو کنار عکسش گذاشت و روشن کرد. داوودی های سپید رو کنارِ نام زیباش و عکسش گذاشتم. کمی باهاش حرف زدم و هنگام خداحافظی در حال دور شدن با لبخند براش دست تکون دادم. سر مزار خلبان مورد علاقه ام هم رفتم و برگشتیم.

خدا.. گاهی از دلتنگی واسه مامان به جنون می رسم می خوام دیوونه شم! دلم می خواد برم بالای کوه روی قله وایستم و از اعماق وجودم اونقدر فریاد بزنم: مامان..! مامان! مامان.. ♡

همسرم ما رو رسوند خونه و رفت سر کار. کمی از چهار گذشته بود، من و پسرم هر دو خسته خوابمون برد. ششِ عصر از خواب پریدم‌. کمی موسیقی گوش دادم و شام درست کردم و پسرم رو بیدار کردم که درس بخونه.

نزدیکای نُه بود. سالاد درست کردم واسه خودم و خوردم. کمی هم واسه پسرم کنار گذاشتم. توی اتاق داشت درس می خوند. شام دیگه حاضر بود منتظر بودم همسرم برگرده. به این فکر کردم باید بی برنامگی رو بذارم کنار و دوباره جدی مطالعه ی کتابای تخصصیم رو شروع کنم.

تلویزیون رو روشن کردم فیلمِ به سوی ستارگان Ad Astra 2019 رو نگاه کردم. به کارگردانی جیمز گری. برد پیت در نقشِ روی، به سمت نپتون میره تا پدرش رو پیدا کنه پدری که فکر می کردند در پی کاوش های علمی ش در فضا ناپدید شده و پدرش سرسختانه نمی خواد برگرده.


وسط تماشای فیلم، همسرم اومد. شام آوردم اما حین خوردن شام، من هنوز غرق فیلم بودم. وقتی نمایشگر کاوشگر فضایی به روی اعلام کرد سفرش به نپتون آغاز شده و ۷۹ روز طول می کشه، به همسرم گفتم ۷۹ روز!؟ یه آدم ۷۹ روز تنها بمونه دیوونه نمیشه؟! بی این که آدمی رو ببینه یا صدای کسی رو بشنوه؟ خیلی سخته.

بازی برد پیت رو برعکسِ فیلم جدیدش که چند ماه پیش دیدم خوشم نیومده بود، درین فیلم خیلی دوست داشتم. اونجا که سرش رو بلند می کنه و بعدِ سال ها باباش رو می بینه باهاش حرف می زنه و اونجا که به زمین می رسه و با دیدن اولین انسان برقِ اشک توی چشماش می شینه فوق العاده بود. پایان فیلم رو دوست داشتم چون روی، دیگه تنها نبود و اون حجم از تنهاییِ عظیمش تموم شده بود.

این راز تقدیم شما!!...

ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 94 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 9:52