زندگی که زوری نیست خودتو مجبور کنی!

ساخت وبلاگ
 

بیدار که شدم دیگر درد نداشتم
اما آنقدر تحلیل رفته بودم نا نداشتم برخیزم
پسرم بالای سرم نشسته بود کارتون نگاه می کرد
سرم را برگردانم به ساعت روی دیوار، 6 عصر شده بود
کسل پا شدم جلوی آینه ایستادم موهایم را بافتم
رنگم باز پریده بود عصبانی شدم.
خط لبم را برداشتم خیلی ملایم دور رژ کمرنگم کشیدم
مداد چشمم را برداشتم که کمی روی پلکم بکشم،
پسرم با لبخند گفت:
- می خوای مثل اون شب روی چشمت، آبی بزنی؟
شبی که مهمان داشتیم را می گفت. با لبخند آرامی جواب دادم:
- آبی اش رو دوست داری؟
سرش را به تایید، با شوق کودکانه تکان داد.
آنچه دستم بود را گذاشتم مداد آبی برداشتم خط چشم ملایمی کشیدم
از تصویر خودم در آینه و لبخند چشمانم، آرامش گرفتم.
روبروی تلویزیون به بالش لم دادم و
با فکر به مشق نوشتن پسرم خیره شدم
بعد یک دفعه عصبانی و با اخم بهش گفتم:
- چرا دو بسته بیسکوییت رو، با هم، باز کردی! آخه وقتی نمی خوری برای چی باز می کنی؟
او هم با حرص به من خیره شد و گفت:
- خب دلم می خواست! تازه بیشترش رو به زور خوردم!
- عصبانی تر جواب دادم:
- خب مگه مجبورت کردند؟ وقتی نمی تونی برای چی به زور می خوری!؟
با اخم به من خیره شده بود. سریع ادامه دادم:
- زندگی که زوری نیست؛ خودتو مجبور کنی!
این را خیلی آرام گفتم و
دلم نمی خواست در زندگی یاد بگیرد به اجبار و برخلاف احساسش رفتار کند
با حرص داد زد:
- چرا! زندگی زوریه!
مثل یک تلنگر از حقیقتی غریب، خونسرد گفتم:
- تو هم فهمیدی.. که زندگی زوریه..؟
- آره!
خسته و بی حوصله سکوت کردم به تلویزیون خیره شدم.


برچسب‌ها: در نقش گل سرخ, برگ هایی از زندگی ام

این راز تقدیم شما!!...
ما را در سایت این راز تقدیم شما!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myredrose بازدید : 282 تاريخ : پنجشنبه 26 بهمن 1396 ساعت: 10:41