به قلمِ مریم چهارشنبه سوم اسفند ۱۴۰۱. ساعت 21:19 محال نيست خلاصه ی بی رَحمِ دريايیدر يکی شبنمِ بلور.( نور میلغزد از مرمرِ بو،عرق کرده ی آبهای العطش،تو در تویِ هم آمدن از تو،به طعمِ تن،بهشتِ هر هزاره... هزاره... هزاره ی من! )آيا عشقاين واژه ی دُرُشتِ داناکُشهمان کفاره ی سهمگينِ بیکرانگی ست؟ریرا... ریرا... ریرا...!پس اين صدای کيستکه به ترسيدن از تکرارِ ممکناتآوازم میدهد؟در حيرتم از اين هجرتِ هی به راه،که رَدِپای مرانه برف میپوشاندنه باران میشويد ونه باد خواهد بُرد! بخوانید, ...ادامه مطلب